یاس خوشبو

دیوانگی وعشق

داستان ديوانگی و عشق زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.     ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک! ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند. ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... ! همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به ميان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمين راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت. ...
23 مرداد 1391

خدایا صدایت می کنم...

       خدای من...ای مهربان ستودنی....                  ای کسی که تنها پناه دل رنجیده ام هستی...صدایت می کنم...           صدایت میکنم چون میدانم از شنیدن حرفهای تکراری ام خسته نمیشوی ،           چون می دانم حتی اگر تنهاترین تنهایان شوم باز کسی را دارم که به فریاد                                       دلم برسد...آری من...
21 مرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یاس خوشبو می باشد